سلام ای ماه مهجور زمستانهای ابرآلود!
چرا دیگر نمیتابد سرودت از محاق رود
مگر روح اساطیر کهن باران بباراند
به روی سرزمین های اسیر حلقههای دود
به روی بام ها آیینهها گرم تماشایند
افق های تباهی را برآ ای طلعت موعود
نفیر کوزههای تشنه ی اعصار میگوید
که عشق - این ماه سرگردان- زمانی این حوالی بود
تو را با خوشه ی پروین همیشه جستجو کردم
از آن روزی که از پردیس جاویدان شدم مطرود
دلم را این پرستوی غریب آشیان بر دوش
بهار خاطراتت خوانده تا آفاق نامحدود
الا ای ماه مهجور زمستان های ابرآلود!
تو را تا کهکشان زخم موزونی دگر بدرود
در امتداد خزان ، روزها زمستانی
و در غیاب شما ، آفتاب زندانی
جسارت است ولی یک سوال می پرسم
چقدر در پس پرده حضور پنهانی ؟
ببین برای شما جمعه ندبه می خوانند
نوادگان زمین خسته از پریشانی
چه وقت میرسد آقا نگاهتان باشد
برای شب زدگان آیت غزل خوانی ؟
چرا نمی رسی ای منتقم ببین امروز
به نیزه ها شده قرآن به دست شیطانی
دوباره پنجره ها ، زل زدن به غربت شهر
در انتظار شما ای طلوع پایانی